روز پنجم عید
امروز صبح دیگه باید می رفتم سرکار , دیروز رضا جان و عمو حسین پکیج رو دستکاری کرده بودن و صبح که بیدار شدیم خونه سرد بود و منم تا کارهام رو انجام بدم گوشی موبایلم رو یادم رفت بردارم , خوشبختانه به سرویس رسیدم و رفتیم سرکار , اونجا , خانم کیانی , سمانه و بقیه همکاران رو دیدم بعدش رفتم خونه که دیدم خاله فاطمه چند بار به موبایلم زنگ زده و خاله سمیه هم زنگ زده و بعدش که من جواب ندادم پیام داده که واسه جمعه ظهر برنامه ریخته و غیره , معین هم شروع کرد به تعریف کردن ماجرای اون روز , گفت رفته نمایشگاه یه عالمه صداهای تفنگ میومده بعد هلی کوپتر داشته و صدای هلی کوپتر رو در می آورد و شروع کرد با هواپیماها و موتورش به بازی کردن معلوم بود داره فیلمی ...